عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



تاریخ : چهار شنبه 8 ارديبهشت 1400
بازدید : 58
نویسنده : حسینی
سگ را با خودم می برم شیوانا استاد معرفت با عده­ ای در کاروانی همسفر بود. یکی از همسفران او پسر جوان تنومند و قوی هیکلی بود که با پدر و مادر پیرش سفر می­ کرد و حرمت آنها را نگاه نمی ­داشت و دائم با صدای بلند و پرخاشگری با آنها صحبت می­ کرد و به آنها دشنام می ­داد. هیچ­ کس هم به خاطر هیکل و بی­ ادبی جوان جرات نصیحت او را نداشت. در طول سفر آب ذخیره کاروان تمام شد و همه در سایه درختی متوقف شدند تا فکری برای تشنگی و تامین آب کاروان کنند. شیوانا که طاقتش بیشتر بود و مهارت مسیریابی داشت، تصمیم گرفت پای پیاده به آن­ سوی تپه­ ای برود و چشمه­ ای بیابد. به همین خاطر سگی از سگ های نگهبان کاروان را انتخاب کرد تا با خود ببرد و در مسیر تنها نباشد. یکی از کاروانیان گفت: ای استاد معرفت. پیشنهاد می­ کنم این جوان تنومند را با خود ببرید تا در صورت بروز خطر بتواند به شما کمک کند! شیوانا تبسمی کرد و گفت: این جوان نسبت به کسانی که او را به دنیا آورده­ اند و بزرگ کرده­ اند و به این تنومندی رسانده ­اند اینقدر ناسپاس و بی­ ادب است! او چگونه می تواند هنگام حادثه به من که با او غریبه ­ام کمک کند!!؟ من ترجیح می دهم سگ را با خودم ببرم!!؟ شیوانا این را گفت و به همراه سگ به سمت تپه به راه افتاد. غروب همان روز شیوانا موفق شد چشمه آبی پیدا کند و و عده­ ای از روستائیان محلی را با مشک­های پر از آب نزد کاروان تشنه و در راه مانده بیاورد.

:: موضوعات مرتبط: , ,
:: برچسب‌ها: سگ را با خودم می برم ,

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 81 صفحه بعد

به وبلاگ من خوش آمدید

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

تبادل لینک هوشمند

برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان حسینی و آدرس mohammadjavadhosseini.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.






RSS

Powered By
loxblog.Com