سگ را با خودم می برم
شیوانا استاد معرفت با عده ای در کاروانی همسفر بود. یکی از همسفران او پسر جوان تنومند و قوی هیکلی بود که با پدر و مادر پیرش سفر می کرد و حرمت آنها را نگاه نمی داشت و دائم با صدای بلند و پرخاشگری با آنها صحبت می کرد و به آنها دشنام می داد. هیچ کس هم به خاطر هیکل و بی ادبی جوان جرات نصیحت او را نداشت.
در طول سفر آب ذخیره کاروان تمام شد و همه در سایه درختی متوقف شدند تا فکری برای تشنگی و تامین آب کاروان کنند. شیوانا که طاقتش بیشتر بود و مهارت مسیریابی داشت، تصمیم گرفت پای پیاده به آن سوی تپه ای برود و چشمه ای بیابد. به همین خاطر سگی از سگ های نگهبان کاروان را انتخاب کرد تا با خود ببرد و در مسیر تنها نباشد.
یکی از کاروانیان گفت: ای استاد معرفت. پیشنهاد می کنم این جوان تنومند را با خود ببرید تا در صورت بروز خطر بتواند به شما کمک کند! شیوانا تبسمی کرد و گفت: این جوان نسبت به کسانی که او را به دنیا آورده اند و بزرگ کرده اند و به این تنومندی رسانده اند اینقدر ناسپاس و بی ادب است! او چگونه می تواند هنگام حادثه به من که با او غریبه ام کمک کند!!؟ من ترجیح می دهم سگ را با خودم ببرم!!؟
شیوانا این را گفت و به همراه سگ به سمت تپه به راه افتاد. غروب همان روز شیوانا موفق شد چشمه آبی پیدا کند و و عده ای از روستائیان محلی را با مشکهای پر از آب نزد کاروان تشنه و در راه مانده بیاورد.
:: موضوعات مرتبط:
,
,
:: برچسبها:
سگ را با خودم می برم ,